دست نوشته های تکان دهنده شهید 9 دی

 

و می دانی ای برادر و ای خواهر که دیگر تو خود نیستی، شهید زنده ای بر خاک که در رگهایت خون سرخ هر شهیدی جاریست و برکتاب سینه ات وصیت سرخ هر شهید ورق می خورد./مادر!میدانم اگر سر بريده ام را هم برايت بياورند به جبهه های نبرد پرتاب می کنی../ بي من اگر به كربلا رفتيد...

به گزارش رزمندگان شمال، در 27 دیماه سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران، فرزندی از خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود که نامش را "صادق" نهادند. او هفتمين فرزند خانواده مزدستان بود، خانواده ای که دو شهید و یک جانباز را تقدیم اسلام کرد.

برادرش، علی که جانباز جنگ تحميلی است در باره ی "صادق" می گوید :

صادق از من کوچکتر بود و از کودکی علاقه زيادی به رابطه با ديگران داشت، يعنی غريبه و آشنا نمی شناخت و به همه محبت می کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديکی با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطی به وی داشتند. با آغاز دوران کودکی وضعيت اقتصادی خانواده وی بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ی ابتدايی را بدون مشکلی به پايان برد. در اين سالها تکاليفش را کمتر در منزل انجام می داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام می رساند. با يک بار خواندن، درس را فرا می گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وی با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگی می کرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستی می ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتی با مشکلی مواجه می شد با کسی در ميان نمی گذاشت و اظهار عجز و نگرانی نمی کرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه کتاب می گذراند و گاهی اوقات نیز به پدرش در فروشگاه کمک می کرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايی و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ کرد. 

او فردی پر جنب و جوش، اجتماعی و معاشرتی بود. به ندرت عصبانی می شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاری به تفکر می نشست تا چاره کار را بيابد و اگر به نتيجه ای نمی رسيد به بزرگان فاميل مراجعه می کرد. برای بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصی قائل بود. مدتی راننده تاکسی بود واز این را زندگی خود را تامین می کرد.

با آغاز نهضت اسلامی تحولی در وی پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگی مبارزات سياسی و مذهبی عليه رژيم طاغوت را شروع کرد در اين راه لحظه ای آرام قرار نداشت و برای به ثمر رسيدن انقلاب اسلامی فعاليتهای چشمگيری داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور می يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه می کرد. به تعليمات و دستورات دينی پايبند بود.

 

با پيروزی انقلاب اسلامی و آغاز بحران کردستان، صادق برای سرکوب شورشهای ضد انقلاب بر علیه مردم وانقلاب اسلامی به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسيس انجمن اسلامی شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهای مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلی عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوی جبهه جنگ شتافت.

صادق درگروه جنگهای نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد. پس از تشکيل تيپ کربلا به اين تيپ آمد و در مدت زمانی اندک به سبب لياقت و شجاعت فرماندهی گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ کربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولی همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمی را ايفا کرد تا جايي کهبه فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشی از حضرت امام (ره) گرديد.

مزدستان به فرماندهی به عنوان يک تکليف می نگريست و به چيز ديگری غير از شهادت در راه خدا نمی انديشيد.

 

يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمی شد وقتی با سر و گردن باند پيچی شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهای خانواده گفت: «فقط يک خراش کوچک است.» همواره از ريا دوری می جست.

در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر برای زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه ای اجاره می کنم و با هم زندگی مشترک خود را آغاز می کنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتی رهسپار شد.

همرزم شهید تعریف می کند: صادق همیشه می گفت: من مزدستانم! آنقدر در راه خدا کار می کنم تا مزد بستانم. هرطوری شده باید از خدا مزد بگیرم و هیچ مزدی از شهید شدن در راه خدا و دین اسلام باارزش تر نیست.وقتی صادق از فرماندهی گروهان به فرماندهی گردان رسید گفت: من لیاقت فرماندهی این بسیجی های جان برکف را ندارم. از آنجایی که در فرماندهی فردی بسیار لایق بود، با دلاوری های مکرر و آشنایی فوق العاده ای که به خط مقدم داشت، مسئولیت فرماندهی تیپ پیاده 2مکانیزه لشکر کربلا را به او سپردند. هرچند او به چیزی جز شهادت نمی اندیشید. او بحدی به شهادت عشق می ورزید که وقتی در پای سفره عقد، عکسی که از او گرفته شد گفت: این عکس را بعد از شهادتم بر مزارم بگذارید.

 

او نه تنها در میدان جنگ رزمنده ای رشید و دلاور بود، بلکه در میادین ورزشی نیز یک مبارز بود. وی بنیانگذار تیم فوتبال شهید رجائی(انجمن اسلامی مسعود دهقان) و کاپیتان تیم بود. اولین کسی که در زمین ورزش قائمشهر شعارهای انقلابی را با صدای بلند سرداد، شهید صادق مزدستان بود.در جبهه جنگ نیز بنیانگذار دعای توسل بود.

او که فرماندهی تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايی در خط مرزی عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دی 1361 به شهادت رسيد، در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت.

 

خواهر شهید صادق مزدستان تعریف میکند: آن شبی که خبر شهادت صادق را به ما داده بودند، همسر شهید در خانه ما میهمان بود. آن موقع من دختر دوم خود را هشت ماهه باردار بودم که شوهرم در آن شب خواب می بیند: ستاره ای در آسمان خانه ما پشت مسجد صبوری قرار داشت و سوسو میزند و آرام آرام از پشت بام همسایه به درون حیاط و در نهایت به داخل اتاق می آید و سرانجام به جنین ملحق شد. چند ساعت بعد از اینکه شوهرم خوابش را برای تعریف کرد، خبر شهادت صادق توسط برادر جانبازم "علی" به ما داده شد.

 

 

 

پیکر مطهر سردار شهيد صادق مزدستان در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد از شهادت صادق، برادرش علی مزدستان نیز در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتی پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشی از استخوانهای کاسه چشم ديگرش را از دست داد. يک سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتی چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشی شد تا در درگاه الهی جاوید الاثر باشد.

*آثار باقی مانده از سردار شهید صادق مزدستان

 

وصيت نامه سردار شهید صادق مزدستان

. . . ما پيروان علی (ع) هستيم که امروز خداوند اين منت را بر ما نهاد و در آزمايش الهی سربلندمان کرد. آری پيروان همان علی (ع) هستيم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و عليه ظلم قيام کرد. وقتی که پيرو علی (ع) باشيم نمی توانيم ساکت بنشينيم تا اسلام در خطر بيفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامی تجاوز کنند. من به جبهه حق عليه باطل می روم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم . . .

ای مادر عزيز! در اين راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشيد و حتی حرفهايی از اين کوردلان خواهم خورد تا اين که لياقت آن را پيدا کنم تا با آخرين وسيله بدنم که خونی در رگهايم جاری است انقلاب اسلامی را به تمام جهان صادر کنم. اگر در اين جنگ پاهايم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم که خونی در رگهايم جاری است انقلاب اسلامی خود را به رهبری قائد اعظم امام خمينی به تمام جهان صادر می کنم. خون خود را می دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد . . .

 

ای پدر عزيز و گوهربارم! من به آرزوی خود که همان شهادت در راه خدا می باشد رسيدم. اولين علت آن فطرت خداشناسی يا به عبارت ديگر ذات درونی ام بوده و دومين علت تربيت صحيح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به اين سن رساندی اميد داشتی که من در طول دوران زندگی ام عصای دست شما باشم ولی خواست و مشيعت خداوند اين بود که امانتی را به شما پس بگيرد و شما پدر عزيز بايد خوشحال باشی که امانتی را به پروردگار خود تحويل دادی و خوب از او مواظبت کردی و نگذاشتی که باطل شود. آری من بيشتر نمی توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصيف شما بالاتر از اين است که بخواهم روی کاغذ بياورم. اميدوارم که حلالم کرده باشی . . .

 

مادرم! احسن بر شما که واقعاً خير و سعادت فرزندت را می خواستی، مانع از عزيمتم نشدی بلکه تشويقم می کردی و مرا با دستان خود به سوی لقاءاللّه فرستادی. تشکر می کنم از مادر که دعا می کرد که فرزندش شهيد شود. من نمی دانم چه بگويم چه بگويم، فقط می توانم بگويم که فاطمه زهرا (س) را زيارت کنی. آری مادر عزيزم خدا از تو راضی و خشنود است. مادرم اگر من شهيد شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگير و خوشحال باش که رسالت مادری خود را خوب انجام دادی . . .

 

روی قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذاريد تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. می دانم اگر سر بريده ام را هم برايت بياورند به جبهه های نبرد پرتاب می کنی. بر مزارم همچون زينب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات درونی بيشتر مقاومت کن و پيرو اين آيه باش که می فرمايد : انا للّه و انا اليه راجعون. آری مادرم حلالم کن که من به خدا پيوستم . . .

 

برادرانم شما بايد هدفم را دنبال کنيد و ادامه دهنده راهم باشيد و خدا را يک لحظه از ياد مبريد که قرآن در اين زمينه می فرمايد: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آری برادران! خداوند ياری کنندة شماست . امر به معروف و نهی از منکر را در جامعه جاری سازيد .

ای خواهرانم شما بايد زينب (س) را الگوی خود قرار دهيد و با حجاب خود پيام خون مرا بدهيد...

دوستانم! شما برای من با وفا بوديد و من در حق شما اگر بدی کردم مرا ببخشيد. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهايم نگذاريد چون از فشار تاريکی قبر می ترسم. دعا کنيد که خداوند تبارک و تعالی مرا ببخشد .

 

ای امت مسلمان ايران! بدانيد که هر قطره خون شهدا دارای پيامی است و بر شماست که پيام خون را به جهانيان برسانيد و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنيد. به شما مژده می دهم که با داشتن جوانانی عاشق در راه خدا که جان شيرين خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر می برند ما شکست نخواهيم خورد. چون نيروی الهی در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين (ع) می باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد .

*صادق مزدستان

 

در دفترچه يادداشت او آمده است :

برادرم! وقتي تابوتم از كوچه‌ها مي‌گذرد مبادا كه به تشييع من بيايي وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالي نماند.

هر گاه دلم هوای بهشت می کرد از فراز خاکريز افق را می نگريستم.

اي امام! بر من ببخش كه فقط يكبار به فرمانت شهيد شدم.

خواهرم! اگر مي‌دانستي كه هر روز چند بار در جبهه‌ها شهيد مي‌شوم چادر را تنها يك پوشش ساده نمي‌دانستي.

مادرم! هر گاه خواستي شهادتم را به رخ انقلاب بكشي، زينب را به ياد بياور.

مادرم زني است كه اگر سر بريده‌ام را برايش ارمغان آورند آن را به ميدان جنگ باز مي‌گرداند.

اي امام! به فرمانت آن‌قدر در سنگر مي‌مانم تا بر پيكرم گل مقاومت برويد.

بي من اگر به كربلا رفتيد از آن تربت مشتي همراه بياوريد و بر گورم بپاشيد، شايد به حرمت اين خاك خدا مرا بيامرزد.

بار الها! اگر لايق بهشت هستم به جاي بهشت كربلا نصيبم كن تا تربت پاك حسين (ع) را در آغوش گيرم.

 

در خاطراتش نوشته :

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کرديم

من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحيد قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بوديم تا از نزديک از جنايات صدام خائن گزارشاتی تهيه نماييم.صبح آن روز چهار نفر با يک اتومبيل سيمرغ و لوازم فيلمبرداری و چندين دوربين و وسايل ديگر به طرف تهران حرکت کرده بوديم.

حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شديم و شب را در سپاه پاسداران قم مانديم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شديم و کمی از مناطق جنگ زده و خرابيهای آن شهر ديدن کرديم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کرديم . حدود پنجاه کيلومتر از شهر خارج شديم که در بين راه چون درگيری و جاده بسته بود، شب را همان جا گذرانديم.

 

هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کرديم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شديم. خود را به سپاه اهواز معرفی کرديم تا برای وارد شدن در منطقه جنگی از سپاه اهواز کارت دريافت کنيم و به عنوان فيلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگی شويم. خود را از هر نظر آماده کرده بوديم و به اتفاق دو تن از برادرانی که از نيشابور اعزام شده بودند تا به کارهای مکانيکی در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کرديم . ساعت 30/13 دقيقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کرديم. چون جاده اصلی در کنترل عراقی ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.

پس از گذشتن از شادگان در حدود سی و پنج کيلومتری آبادان، برادران ارتشی مستقر در آنجا را ديديم راه را از آنان پرسيديم. آنها گفتند که می توانيم برويم، البته با سرعت زياد چون مقداری از جاده در دست آنان است و ما نيز به طرف آبادان حرکت کرديم. حدود بيست و پنج کيلومتری دور شده بوديم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تيراندازی شيشه های اتومبيل خرد شد. تقريباً در هفت کيلومتری آبادان که اتومبيل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق ديديم. افراد پياده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتدای امر دو تن از همراهان، يک از نيشابور و ديگری از قائمشهر، تسليم شدند. چهار نفر مانده بوديم که بايد به سوی گلوله ها می رفتيم يا خود را اسير دشمن می کرديم. در يک لحظه يکی از برادران به طرف اتومبيل رفت و اتومبيل را روشن کرد و من هم بدون اختيار به طرف اتومبيل دويدم تا خود را به آن برسانم. اتومبيل را به رگبار بستند ولی من به اتفاق دو تن از برادران توانستيم خود را به زير پل کوچکی که در زير جاده قرار داشت برسانيم. يکی از برادران نيشابوری خود را در زير لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصميم گرفتيم خود را به زير لوله برسانيم. سربازان عراق در حدود هشتاد متری ما قرار داشتند بايد حدود پنجاه متر را از ميان رگبار گلوله عبور کنيم. دو نفر موفق شديم خود را به آنجا برسانيم و مدتی هم منتظر نفر سومی مانديم اما خبری نشد. به ناچار سه نفر برای اينکه خود را از تيررس آن ها دور کنيم به صورت سينه خيز دور شديم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طی کرديم و به جايی رسيديم که قبلاً محل درگيری بود و لوله های نفت در آتش می سوخت با زحمات زيادی از کنار آتش و از ميان فوران نفت سياه گذشتيم تا اين که به دو تن از افرادی که در درگيری مجروح شده بودند برخورد کرديم.

سه روز بدون آب و غذا مقاومت کرديم. راه را از آنان پرسيديم و سعی کرديم آنان را با خود ببريم اما موفق نشديم شروع به حرکت کرديم و مقداری که راه رفتيم جنازه سه تن از برادران شهيد را هم ديديم. بعد از گذشت چند ساعت پياده روی (شايد بيشتر از سه ساعت) خود را به مناطقی رسانديم که از ديد افراد دشمن دور بود. در اين منطقه چون درگيری نبود توانستيم مقداری آب و غذا تهيه کنيم. بعد از نوشيدن مقداری آب با روحيه ای بهتر به راه ادامه داديم. بعد از راه رفتن زياد کمی استراحت کرديم. هوا تاريک بود و حدود دو ساعت در بيابان خوابيديم و ساعت نه شب حرکت کرديم . بعد از طی 25 کيلومتری به برادران ارتشی رسيديم و جريان را به آنان اطلاع داديم. در ضمن محل جنازه های سه شهيد و دو مجروح را به اطلاع آنان رسانديم. من چون با منطقه و جای مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبيل برگشتيم و خود را به آن منطقه رسانديم. اتومبيل را در آنجا گذاشتيم حدود ساعت يازده شب بود که به گروههای سه نفری و چهار نفری تقسيم شديم تا بتوانيم مجروحان و شهيدان را در مدت کوتاهی بيابيم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پيدا کرديم و به اتومبيل رسانديم. ساعت يک و نيم شب به طرف بيمارستان ماهشهر حرکت کرديم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات يافتند. شب را در بيمارستان گذرانديم و صبح به طرف اهواز حرکت کرديم.

 

*"خاطرات سردار شهید صادق مزدستان از زبان همرزمان"

اولين کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود

سردار مرتضی قربانی:من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر برای شناسايی می فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتيم. او در کار بسيار ظرافت و دقت داشت و برای شناسايی يک قدمی سنگر نگهبانی عراقي ها می رفت. وقتی رمز عمليات محرم گفته شد سه تا چهار دقيقه بعد سنگرهای عراقی را فتح کرد و فرياد اللّه اکبرش بلند شد. وقتی با بی سيم تماس گرفتيم، گفتند مزدستان خودش با نيروهای عراقی می جنگيد. فکر می کنم اولين کسی که وارد سنگر عراقی ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهی مزدستان يکی از بهترين گردانهای لشکر 25 کربلا بود که در عمليات محرم درخشيد.

 

خواب امام زمان(عج)

سردار احمد محمودی:روز قبل از عمليات يکی از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهی آن را در عمليات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت که گويی خود خواب امام زمان (عج) را ديده است. در عمليات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترين عمل کننده ی عمليات بودند.

نحوه شهادت

سردار حجت اللّه حيدری: شهيد صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناييهای تاکتيکی و نظامی مخصوص به خود داشت. از ظاهری آرام و سکوت معناداری برخوردار بود. در آخرين مأموريت فرماندهی تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نيمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومی رقابيه عملياتی صورت گيرد. بنابراين به لشکر 25 کربلا مأموريتی در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسايی و طرح ريزی عمليات را صورت دهد.

فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمرانی عده ای از عناصر شناسايی را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تيپهای لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عمليات لشکر و تيپها نيز در منطقه مستقر شدند تا شناسايي های اوليه و توجيهات لازم انجام گيرد.

در روز 9 دی 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تيپها به همراه مسئولان اطلاعات عمايات خود برای شناسايی خطوط مقدم خودی و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوی منطقه پدافندی خود ميدان مين وسيعی تدارک ديده بود. ميادين مين قديمی بود و در زمين شن زار روان قرار داشت و مينها شکل اوليه خود را از دست داده بودند.

به طرف خطوط پدافندی عراق حرکت کرديم. به ميدان مين رسيديم. ابتدا در طول ميدان مين برای شناسايی رفتيم. يک قسمت از ميدان، مين کمتری داشت ولی در ديد عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه ای که عراقيها ديد کمتری دارند، طی نماييم.

ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايی بجا آورديم. در بين نماز پای يکی از سرداران به سيم تله «مين منور» برخورد کرد ولی برادر ديگری به سرعت مين را خاموش کرد تا عمليات لو نرود. پس از نماز با آرايش نظامی به ستون يک با احتياط وارد ميدان مين شديم. اصرار داشتيم شکل ظاهری ميدان تغيير نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تيپ دوم و به دنبال وی مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقيه بودند. در حين رفتن ناگهان پای نفر دوم ستون به تله مين والمر (جهنده) برخورد کرد. مين با انفجار شديدی مچ و پاشنه پای نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زيادی از او جاری بود. نفر پنجم که من بودم هيچ گونه آسيبی نديدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ريز به شهادت رسيد.

جنازه شهيد مزدستان را به اهواز منتقل کرديم و به حاجی بابائی مسئول تدارکات لشکر توصيه کرديم آن را از طريق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عين خوش اعلام کند.

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: